مدتی است که فراموشت کردم.
راستش خوابت هم دیگر به ندرت میبینم .
دیگر دستت را محکم تو دستم نمیگیرم و شانه به شانه هم،خیابان های بی سروته ولیعصر را تا نیمه های شب قدم نمیزنیم .
اصلا از آخرین دوستت دارمی که گفتی خدا میداند چقدر گذشته است .انگار بعد ما حال و هوای باران پاییزی هم خیلی خوب نیست .
خلاصه همه چیز آرام و تکراری شده.
فقط نمیدانم چرا همه رفتنت را باور کردند ،جز من.
درباره این سایت